خود شما بگویید برای چه کاری می‌آیید

سحر اکبرزاده- شیرین عبداللهی
تسهیلگر

این یادداشت از تجربه‌های تسهیلگری نوشته شده در کتاب ردپایی که می‌ماند قسمت «من و کشاورز قبل و بعدِ مشارکت» است. در مقدمه‌ی این قسمت از کتاب آمده:

امروز که به خاطرات و تجربیات گذشته‌مان نگاه می‌کنیم، متوجه تغییراتی می‌شویم که هم برای خودمان و هم کشاورزان جالب و تأمل‌برانگیز است. این تغییرات در نگرش و رفتار و دانش، در همۀ مولفه‌های مشارکت (من، کشاورز، تیم شرکت‌های مجری و...) مشهود است. قبل‌ترها، با توجهِ حداقلی به شرایط و امکانات کشاورزان، آن‌ها را به اجرای توصیه‌ها و تکنیک‌های فنی دعوت می‌کردیم؛ اما به‌تدریج و با همسوشدن هرچه بیشتر با رویکرد مشارکتی طرح، سعی کردیم با درنظرگرفتن شرایط و امکانات آن‌ها، اعتماد و مشارکت‌شان را جلب کنیم و راه‌حل‌هایی اجرایی با همکاری خودشان بیابیم. یاد گرفتیم که نباید به کشاورزان از بالا نگاه کنیم. به تجربیات سالیان دراز کشاورزان احترام بگذاریم و علم و تجربه را در کنار هم ببینیم. در حل مسائل آن‌ها، افسار امور را به خودشان بدهیم تا علم کارشناس و تجربۀ چندین ساله خود را با هم تلفیق کنند، راه‌حل‌های ممکن را بیازمایند و مناسب‌ترین گزینه را انتخاب کنند.

خود شما بگویید برای چه کاری می‌آیید

چند ماه بود که با کل تیم به روستا رفت‌وآمد می‌کردیم. با هر چرخی که پیاده و گاهی با ماشین در کوچه‌ها و در راه باغ‌ها می‌زدیم، به شناختی کلی از روستا می‌رسیدیم. اما نیاز داشتیم که از نزدیک‌تر با آن‌ها آشنا شویم. این بار تصمیم گرفتیم به دو گروه تقسیم شویم و به جاهای مختلف برویم. از راننده خواستیم ما را قبل از رسیدن به پل مرکزیِ روستا پیاده کند تا هم مثل بقیۀ روستاییان پیاده به مقصد رسیده باشیم و هم در طول مسیر با چند نفر احوال‌پرسی کنیم.

جمعی کنار پل روستا نشسته بودند. تیم ما دونفره بود و هر دو هم خانم بودیم. به آن جمع نزدیک شدیم. وقتی سلام دادیم، برخلاف انتظارمان با جوابی کاملاً سرد مواجه شدیم. تا خواستیم خودمان را معرفی کنیم و سر صحبت را باز کنیم، یکی از آقایان گفت: «اینجا زن‌جماعت در کوچه و سر پل نمی‌ایستد تا حرف بزند. اگر کاری دارید، بروید مسجد و از بلندگو دعوت کنید تا بیاییم و حرف بزنید.» در مقابلِ این حرف، چیزی نگفتیم و آرام خداحافظی کردیم.

در رفت‌وآمدهای بعدی به روستا سعی کردیم تا جای ممکن با این آقا روبه‌رو نشویم و در عوض به جمع‌‌های دیگر می‌رفتیم. در این آمدن‌ها و رفتن‌ها با خیلی از اهالی دیگر روستا آشنا شدیم. تا اینکه روزی، حوالی مسجد بودیم و از جلوی ساختمانی درحال‌ساخت رد می‌شدیم که دوباره همان آقا را دیدیم. مشغول نظارت به ساخت‌وساز بود. سرمان را پایین انداختیم که رد شویم اما شنیدیم که صدایی می‌گفت: «حاج خانم! حاج خانم!» برگشتیم و دیدیم همان شخص، که حالا می‌دانستیم حاج‌آقا محمدزاده نام دارد، ما را صدا می‌زند. بعد از احوال‌پرسی گفت:

«من بعد از آن روز، چند بار شما را دیدم. از چند نفر دربارۀ شما پرسیدم. چیزهایی دربارۀ شما و کارتان گفتند؛ اما می‌خواهم خود شما بگویید برای چه کاری می‌آیید.»

خودمان و شرکت‌مان را معرفی کردیم. آقای محمدزاده گفت: «درست است. از اهالی روستا هم که پرسیدم، همین توضیح را دادند.» از شنیدن این حرف خوشحال شدیم چراکه توانسته بودیم طی این مدت نظر اهالی را جلب کنیم. اهالی توانسته بودند توضیح خوبی از ما و کارمان به آقای محمدزاده بدهند. از آن به بعد، صمیمیت آقای محمدزاده با ما بیشتر شد. هر دفعه که ما را می‌دید، با سلام‌وعلیک گرمی ما را به جمع‌شان دعوت می‌کرد. خودش پای ثابت اکثر نشست‌ها بود و از بقیه نیز می‌خواست در جمع‌ها حضور داشته باشند. در تحلیل‌ها و بحث‌ها شرکت می‌کرد و در پروژۀ برداشت نمونۀ خاک، اولین نفری بود که داوطلب شد و با ما برای برداشت نمونۀ خاک همراه شد.