«اراج در رنج»، ولی من نه!
وقتی پای صفحهآرایی خبرنامۀ دوم پروژه «اراج در رنج» به میان آمد، دلم تاب نیاورد که نخواهم کمک کنم. همیشه وقتی بحث کار تکنیکی و گرافیکی مطرح میشود، از این که بقیۀ اهل فن بخواهند در مورد کارم نظر بدهند و بعد از یکی دو بار اصلاح و تغییر (که از نظر من جایز است!) صاحب نظر بشوند و بهم بگویند صفحه را بالا و پایین کن، بیزارم. البته باید اعتراف کنم که خوشحال بودم که افراد غیرمتخصص در امور فنی در جمع بودند و با خیال راحت هر کاری میخواستم میتوانستم بکنم. حتی وقتی دو نفر از همکاران هم که پیشنهاد کمک دادند، بگویی نگویی با یک بار پشت چشم نازک کردن با حالت تدافعی و تعارف، گفتم: «چشم رو کمکتون حساب میکنم.» و طبیعتاً هم کمکی ازشان نخواستم. من و این همه ادعا، وقتی صفحهآرایی اولیۀ خبرنامه را تمام کردم، به یک دستاورد بدقواره رسیدم که خودم از بهبودش عاجز بودم. فکر کردم بد نیست محصول کارم را با اعضای کارگروه در میان بگذارم بلکه خود اهل محل به قضاوت بنشینند و بشود دستهجمعی راه چارهای برایش پیدا کنیم.
روزی که نسخه اولیه خبرنامه را نشانشان دادم اهالی همراهی غیر منتظرهای از نظر من برای تغییرات مربوط به خبرنامه نشان دادند. پیشنهادهایشان دقیقه به دقیقه کار را بهتر و بهتر کرد. در سکوت و دست به ماوس همراه یک لبخند مشغول اجرای تغییرات شدم. از این قشنگتر این بود که با هم گروهی کار میکردند. مثلاً یکی نگاه به نقشه میکرد، یکی نگاه به ادبیات متن میکرد، یکی هم نگاه به درستی اطلاعات. کیفم کوک شده بود.
جلسۀ بعدی چند نفر از غایبین جلسۀ پیش که اینبار حاضر بودند، نقطهنظرات جدیدی را پای سفره گذاشتند. یکی از مطالب محوری خبرنامه، نشاندادن مسائلِ حول و حوشِ بیمارستان بر روی نقشۀ محله بود. از نظر خودم نقشۀ موجود چنگی به دل نمیزد. بههمینخاطر خیلی مهندسیوار سه تا مدل برده بودم و یکی از آنها را ارجح میدانستم و غیر از آن گزینهای بهتر نمیدیدم. تا اینکه با شنیدن پیشنهاد یکی از همکاران پروژه و زلزدنش به چشمهای من برای انداختن تصویر نقشه بر روی پرده و نشاندادن جزئیات مسائل بیمارستان بر روی آن، صورتم ماسید! به این فکر میکردم که این دست بینوای من چه گناهی دارد که این همه جزئیات را بکشد! به دنبال راه فرار، قبل از اینکه این پیشنهاد جا بیفتد، سریع روی نقشه چند تا افکت کامپیوتری را که قبلاً به نظر خودم ناجور بودند، پیاده کردم و نشانِ همه دادم. در کمال تعجب، همۀ اهالی به اتفاق نظر یکی از آن افکتهایی که از نظر من بدقواره بود را پسند کردند. من هم با تأمل با یک نگاه تازه براندازش کردم. کمی اینور و آنور کردم، چشمم را باریک کردم تا به نظرم رسید شاید بد نباشد یک افکت کامپیوتری دیگری رویش پیاده کنم و شد آنچه که باید. بعدش هم همه روی تکتک اجزای این صفحه از خبرنامه کار کردند. همه اعضای گروه نظر میدادند و کار هر لحظه بهتر از قبل میشد. این بود که خرد جمعی بر خرد تکی من چربید و یک کار گروهی خوب شکل گرفت.
کار بر روی خبرنامه نه مانند اجرای فرمایشات یک کارفرما بود نه مانند انجام کاری خویشفرما. کاری بود میان من و اهل محل و سپردن مهارتم به آنچه خودشان صلاح میدانستند. تعلق خاطر من و احتمالاً خودشان به کار که از کنار هم قرار گرفتن نظر هر کدامشان میآمد، شیرینتر از هر پروژۀ دیگری بر زیر دندانم همچنان مزه میکند.