آنچه از مشارکت فهمیدم

رها موسوی
تسهیلگر

روایتی که می‌خوانید تجربۀ رها موسوی از گذارندن دورۀ کارآموزی در مؤسسۀ انسانشهر و آشنایی با رویکرد مشارکتی است.

قبل از انسانشهر شاید به واسطۀ رشتۀ دانشگاهی‌ام، خودِ دانشگاه و آدم‌هایی که آنجا با آن‌ها آشنا شده بودم، دغدغه‌هایی برایم پررنگ شد که احتمالاً همین دغدغه‌ها بعدها باعث شد سر از انسانشهر دربیاورم.‌ قبل از دانشگاه برای خودم مسئولیتی متصور بودم و می‌خواستم اوضاع و به واسطۀ آن حال آدم‌ها بهتر شود، می‌خواستم تغییری ایجاد کنم؛ چون فکر می‌کردم خیلی چیز‌ها باید بهتر شود و آدم‌های بسیاری حق زندگی بهتری را دارند. برای این هدفم بهترین راه را تحصیلات دانشگاهی می‌دانستم. در رشتۀ شهرسازی مشغول به تحصیل شدم. سر کلاس‌های درس و این‌ور و آن‌ور پر بود از مثال‌هایی که متخصصان در مدت زمان کوتاه یا بلند، پروژه‌ای را تعریف و اجرا می‌کردند که بسیاری از آن‌ها فقط اوضاع را بدتر کرده بودند. قبل از دانشگاه فکر می‌کردم این شکست‌ها فقط به علت ضعف دانشی متخصصان است؛ اما در دانشگاه متوجه شدم بعضی وقت‌ها همه‌چیز طبق اصول و استاندارد‌هاست و در ظاهر سر جای خودش است؛ اما نتیجۀ آن چیزی که باید نمی‌شود. برایم این سؤال به وجود آمد که اگر با تحصیلات دانشگاهی‌ام نمی‌توانم اوضاع را بهتر کنم، پس باید چه کاری انجام بدهم؟ چارچوب‌هایم دربارۀ قداست تخصص به‌مرور سست‌تر می‌شد. در همین حین، در کلاس‌هایم صحبت‌هایی دربارۀ نقش مردم می‌شنیدم. اینکه رشتۀ شهرسازی چقدر با مردم و منافعشان گره خورده است و ما متخصصان شهرساز چه جایگاهی برای آنان متصوریم. کم‌کم در ذهنم شکل گرفت که اگر می‌خواهم یک کار شهرسازی خوب و اصولی انجام دهم، باید مردم را هم دخیل بدانم. آن موقع منظورم از دخیل بودن شاید بیشتر در مصاحبه کردن و شناخت مسئله توسط آنان تعریف می‌شد. مشارکت به مرور زمان برایم دارای وزن بیشتری می‌شد. تصمیم گرفتم در جایی شروع به کار کنم که بیشتر با مشارکت مردم سروکار دارد. برای همین بود که سر از دفتر توسعۀ محلی در شهر محل سکونتم در‌آوردم. بعد از سپری شدن مدتی از دوران کارآموزی‌ام در آن دفتر، احساس کردم یک‌ جای کار می‌لنگد. بعضی اوقات احساس می‌کردم مردم فقط در ظاهر ماجرا مشارکت دارند و حوزۀ دخالتشان خیلی محدود است. گویی مردم بین بسته‌های ازپیش‌تعیین‌شدۀ دفتر توسعه و سازمان نوسازی حق انتخاب‌ داشتند. اصلاً معلوم نبود کسانی که به‌اصطلاح «مشارکت داده می‌شوند» که هستند؟ از چه قشری هستند و این بسته‌های ازپیش‌تعیین‌شده تا چه حد به درد زندگی‌شان می‌خورد؟ می‌خواستم کاری کنم که شرایط زندگی مردم بهتر شود؛ اما نمی‌دانستم چطور. به هر چیزی که فکر می‌کردم، نیاز به منابع مالی و انسانی زیادی داشت. از خودم می‌پرسیدم کارهایی که در اینجا انجام می‌دهم، چه سودی برای مردم دارد؟ چقدر آنان را متأثر می‌کند و زندگی‌شان را بهبود می‌بخشد؟ آیا من در جای درست، در حال انجام کار درستی هستم؟ با این سؤالات درون خودم کلنجار می‌رفتم. ته قلبم احساس می‌کردم اشتباه می‌کنم؛ اما دقیقاً تعریفی از کار درست هم نداشتم. گویی که وجدانم در عذاب بود و آرامشم محدود شده بود. تصمیم گرفتم از آن دفتر بیرون بیایم. بعد از آن به این فکر می‌کردم که شاید آن‌ چیزی که از مشارکت در ذهنم است، اصلاً عملی نباشد. شاید من زیادی خوش‌خیال هستم. از خودم می‌پرسیدم: «‌آیا تا به حال یک نمونۀ خوب مشارکتی در ایران دیده‌ام؟» و بعد جواب می‌دادم: «خوب، حتماً نمی‌شود دیگر. من اولین نفر نیستم که دغدغه‌های این‌چنینی دارد و احتمالاً آخرین نفر هم نخواهم بود.» قبل از ورود به دفتر توسعه، فکر می‌کردم آنجا تنها جایی است که می‌تواند با روحیات و علایقم هم‌سو باشد و حالا ناامید شده بودم. از چند نفری که پرسیدم، فهمیدم اوضاع در دفتر‌های توسعۀ دیگر نیز کم‌و‌بیش همین‌طور است. در این فکر‌ها بودم که متوجه شدم انسان‌شهری وجود دارد. در سایت انسان‌شهر که چرخ زدم، احساس کردم که می‌توانم جواب دغدغه‌هایم را آنجا پیدا کنم یا حداقل در راستای دغدغه‌هایم گامی بردارم. درخواست کارآموزی‌ام را فرستادم و مدتی بعد کارآموزی‌ام را در آنجا شروع کردم. باید بگویم مفهوم مشارکت در انسان‌شهر برایم خیلی گسترده شد.

فهمیدم من هم هنوز شبیه به یک متخصص به مشارکت نگاه می‌کنم. می‌خواهم اطلاعات شناختی را از مردم بگیرم؛ ولی برای ارائۀ راه‌حل سراغ آن‌ها نمی‌روم یا دست‌کم در قلبم باور دارم که راه‌حلِ یک متخصص بهتر است. فکر می‌کردم که دلایل شکست پروژه‌ها فقط این است که متخصصان شناخت خوبی از ابعاد مختلف ماجرا ندارند، نه اینکه اساساً راه‌حل‌هایشان هم می‌تواند اشتباه باشد.

فهمیدم اگر می‌خواهم با نام مشارکت کاری را انجام بدهم، باید عقب بایستم و بگذارم ذی‌نفعان نه فقط در شناخت، که در برنامه‌ریزی و اجرا نیز دخیل و بازیگر اصلی باشند.

فهمیدم من منجی نیستم و اگر می‌خواهم اوضاع بهتر شود، لازم نیست بار همه‌چیز را تنهایی به دوش بکشم، یا منابع مالی هنگفتی استفاده کنم.

فهمیدم گام‌های کوچک نیز می‌توانند تأثیرات بزرگی بر جای بگذارند و برای گام برداشتن در این مسیر، باید بیش‌ازاندازه صبور باشم و خودم را اول از همه نقد کنم.

سنگ محک‌هایی برای مقایسۀ یک کار مشارکتی واقعی با کار ظاهراً مشارکتی به دست آوردم و متوجه شدم نمی‌توانم هم مشارکتی عمل کنم، هم برای نظرات خود یا متخصصان دیگر وزن بیشتری قائل شوم.

اگر این رویکرد را انتخاب می‌کنم، نقشم یک تسهیلگر است، نه یک منجی و نه یک متخصص و نه چیزهای دیگر.

فهمیدم تسهیلگری، مشارکت و بقیۀ واژه‌‌‌هایی از این دست تعریف و اصول خاص خود را دارند و هرکاری زیرمجموعۀ آن‌ها قرار نمی‌گیرد.

دیدگاهم نسبت به توسعه شکل بهتری گرفت و اساساً فهمیدم ذیل چه پارادایمی دنیای مشارکت شکل ‌گرفته است و توسعه ذیل این پارادایم چه ویژگی‌هایی دارد.

الان دنیای مشارکت برایم دارای محدودۀ واضح‌تری‌ است و ابعاد و ویژگی‌هایش برایم ملموس‌تر است. شاید هنوز هم در اجرای ویژگی‌‌ها و اصول مشارکت به عنوان یک تسهیلگر ناتوان باشم؛ اما می‌دانم اگر از مشارکت حرفی می‌زنم، منظورم چیست و چه باید‌‌ها و نباید‌هایی به عنوان یک تسهیلگر باید برای خود داشته باشم. الان بهتر می‌توانم بگویم چرا در دفتر توسعه احساس می‌کردم یک جای کار می‌لنگد و آن لنگیدن کجای ماجرا بود و برای بهتر شدنش باید چه کارهایی انجام داد.