آیا مشارکت باعث بهبود زندگی‌ آدم‌ها می‌شود؟

رها موسوی
تسهیلگر

چند وقتی بود که در کلاس‌های دانشگاهی‌ام زیاد از مشارکت می‌شنیدم. بعضی‌ها آن را در ایران ناممکن و بیشتر فانتزی و بعضی‌ها آن را راه درست یک شهرسازی خوب می‌دانستند. از همان روزها بود که مشارکت کردن یا نکردن، چطور مشارکت کردن، چه اندازه مشارکت کردن و از این دست چیزها بخشی از ذهنم را مشغول نگه داشت. با کسانی‌ که به مشارکت امیدوار‌تر بودند، بیشتر هم‌سو بودم. احساس می‌کردم مشارکت جلوی شکست‌ پروژه‌های شهرسازی را می‌گیرد یا دست‌کم از میزان شکستشان کم می‌کند. برای این فکر‌هایم دلایلی هم داشتم. فکر می‌کردم اهالی یک محدوده یا محله بهتر از دیگران به واقعیت‌ها، مسائل و پیچیدگی‌های محل زندگی خودشان آگاه‌‌اند.

این قضیه در کارگاه دوی رشتۀ شهرسازی[1] در دانشگاه برایم پررنگ شد. وقتی که قرار بود در قالب گروه‌‌های چندنفره و در ظرف سه ماه یک محله را بشناسیم و برایش برنامه‌ریزی کنیم. قسمت شناخت طرح آن‌قدر‌ها هم پیچیدگی نداشت؛ ولی وقتی وارد مرحلۀ برنامه‌ریزی شدیم، سختی ماجرا برایم آشکار شد. احساس ضعف می‌کردم. هرچقدر هم که اطلاعات مختلف را جمع‌و‌جور می‌کردم، انگار یک جای کار می‌لنگید. دقیق نمی‌دانستم برای مسائلی که از دل شناخت درمی‌آیند، چه راه‌حل‌هایی مناسب‌ترند یا اصلاً بین راه‌حل‌ها و مسائل کدامشان بر دیگری اولویت دارد. از این دست ندانستن‌ها را به کم‌تجربگی‌ام در دنیای شهرسازی مربوط می‌دانستم؛ اما وقتی درون ذهنم پروسۀ کارگاه شهرسازی دو را برای محل سکونتم طی‌ کردم، نظرم کمی عوض ‌شد. برای محلۀ خودم بهتر می‌توانستم راه‌حل بدهم یا بهتر می‌دانستم کدام مسئله از دیگری مهم‌تر است و رفع شدن کدام مسئله تأثیر بیشتری بر زندگی‌ام می‌گذارد. حتی در مرحلۀ شناخت هم می‌توانستم چیزهایی بگویم که احتمالاً هیچ جایی روی کاغذِ طرح‌های شهرسازی آورده نمی‌شدند. متوجه شدم ناتوانی‌ام در ارائۀ راه‌حل در پروژۀ دانشگاهی‌ام فقط مربوط به ضعف دانش شهرسازی‌ام نیست، چیزهای دیگری هم مؤثر است. دربارۀ محله‌ام دانشی داشتم که به واسطۀ سال‌ها سکونت به وجود آمده بود و همان دانش برای حل مسائل به کمکم می‌آمد، درحالی‌که دربارۀ پروژۀ دانشگاهی‌ام آن دانش را نداشتم.

همین‌ فکرها باعث شد تا در کارگاه سۀ شهرسازی، محلۀ خودم را به عنوان مورد مطالعاتی پژوهش انتخاب کنم. با این فکر که چون شناختم از محله‌ام کامل‌تر است، برنامه‌ریزی بهتری نیز خواهم داشت. در محله‌ام تعارضی بین طرح تفصیلی شهر با ساکنان محله بر سر یکی از مهم‌ترین خیابان‌های آن وجود داشت. مطابق طرح تفصیلی، آن خیابان می‌بایست پیاده‌راه می‌شد؛ درحالی‌که اهالی و کسبه اظهار نارضایتی می‌کردند و به این دلیل و چند دلیل دیگر، تا آن روز طرح اجرایی نشده بود. با اینکه احساس می‌کردم در این درس موفق‌تر عمل کرده‌ام، باز هم خلأ بزرگی را احساس می‌کردم. من محله را به عنوان یکی از ساکنان محلی می‌شناختم و طراحی و برنامه‌ریزی‌هایم هم در راستای برطرف کردن خواسته‌‌ها و نیازهای خودم بود. به عبارت دیگر، محله را جوری شکل می‌دادم که خودم دوست داشتم باشد. صرف‌نظر از آنکه شاید خواسته‌های دیگران فراتر یا حتی متضاد با نیازهای من باشند.

در این کارگاه هم مثل کارگاه قبل برای خود ارزش بیشتری نسبت به دیگران قائل بودم. شناختم از محله هم ایرادهای جدی‌ای داشت. کسبۀ محل، یکی از ذی‌نفعان اصلی در پروژۀ پیاده‌راه‌سازی را نادیده گرفته بودم. نمی‌دانستم در سر آن‌‌ها چه می‌گذرد و حتی مخالفتشان با پروژه هم برایم بی‌معنا بود. فکر می‌کردم با پیاده‌راه شدنِ خیابان ارزش املاک و فروش کسبه بیشتر می‌شود و با این استدلالم جایی برای نارضایتی آنان باقی نمی‌گذاشتم. تا آنکه متوجه شدم آنان نگران هجوم سرمایه‌دار‌ها به خیابان، مال‌سازی و از بین رفتن خرده‌فروشی‌های خود بودند. بعدها وقتی وارد محیط کار شدم نیز به خلأهای این‌چنینی برخوردم. در این محیطِ کار، متخصصان و کارشناسان برای پیدا کردن اولویت‌های مداخله در محله از جدول سوات[2] استفاده می‌کردند. آن‌ها بین مسائل مختلف شهرسازی در محله نمره‌دهی می‌کردند و در آخر بین آن‌ها میانگین می‌گرفتند. نتایج معمولا‌ً چیز معقولی درنمی‌آمد، طوری که برخی از متخصصان به اشتباه بودن آن اقرار می‌کردند. به این ترتیب، پروسۀ نمره‌دهی مجدد تکرار می‌شد تا نتایج بیشتر با عقل آنان جور دربیاید. هنگام اجرای پروژه‌ها نیز مشکلاتی وجود داشت. یکی از طرح‌هایی که در محل کارم، که یکی از دفاتر توسعۀ محلی بود، برای بهبود کالبد محله تعیین شد، رنگ‌آمیزی کوچه‌ها با استفاده از رنگ‌های نسبتاً شاد بود. اهالیِ هیچ‌یک از کوچه‌‌های محله حاضر نبودند کوچۀ خودشان را برای رنگ‌آمیزی در اختیار بگذارند و این باعث می‌شد متخصصان احساس کنند مردم قدردان زحماتشان نیستند.

همۀ این تجربه‌ها باعث شد احساس کنم برخی از متخصصان مسئله را جوری حل می‌کنند که استاندارد‌‌های تخصصی‌شان ایجاب می‌کند و این استانداردها لزوماً با خواسته‌های گروه‌های دیگر منطبق نیست. برخی از ما به عنوان متخصص شهر، اطلاعاتی را جمع‌آوری می‌کنیم و از دل آن مسائل را برای خودمان شناسایی می‌کنیم: اگر عرض پیاده‌رو فلان‌قدر نباشد، یا اگر مساحت فضای سبز یا هر کاربری دیگری به ازای هر فرد فلان‌قدر نباشد، محله از این نظرها دچار مسئله است. راه‌حل دادن برای این مسائل هم کار سختی نیست. فقط کافی است که همه‌‌چیز همان‌طور شود که استاندارد‌ها می‌گویند. این گونه فکر‌ها و تجربه‌هایی که پیش‌تر بخشی از آن‌‌ها را شرح دادم، باعث شد برای شناخت، طراحی و برنامه‌ریزی یک محله به گونه‌ای دیگری بیندیشم. بعد‌ها که از انسانشهر سر درآوردم، انگار فکر‌هایم کمی سامان یافت. متوجه شدم اهالی یک محدوده یا محله بهتر از دیگران به اولویت‌ نیازهایشان و نحوۀ برطرف کردن آن‌ها آگاه‌اند. پس اگر فرصتی به آن‌‌ها داده شود که نیازهایشان را رفع یا کم‌رنگ کنند، منطقاً کاری را انجام می‌دهند که بیشتر به سودشان است. به عبارتی کاری را انجام می‌دهند که زندگی بهتر و راحت‌تری داشته باشند.

در انسانشهر با جنبه‌ها و ویژگی‌های دیگر مشارکت آشنا شدم و کم‌کم به این نتیجه رسیدم که مشارکت به گونۀ دیگری نیز می‌تواند زندگی آدم‌ها را بهتر بکند. در طول دورۀ کارآموزی‌ام، فرصت همراهی با تیم انسانشهر در مجموعه‌کارگاه‌های مربوط به آشنایی با مفهوم و اصول کار مشارکتی را داشتم. در این کارگاه‌ها برخی از شرکت‌کنندگان در روز‌های ابتدایی کارگاه کم‌حرف، خجالتی وگوشه‌گیر بودند. برخی از آن‌ها در اواخر کارگاه بیشتر حرف‌ می‌زدند و اتفاقاً چیزهای جالبی هم می‌گفتند. حتی برخی از شرکت‌کنندگان در ارزیابی‌های آخر روز در کارگاه به این مسئله اشاره می‌کردند. چرایی این اتفاق فکرم را درگیر کرده بود. تلاش برای برابر کردن شرکت‌کنندگان با یکدیگر، دربرگیرنده بودن فعالیت‌های کارگاه، نوع چینش صندلی‌ها و به طور کلی رعایت اصول مشارکتی در طول فرایند ادارۀ کارگاه به‌نوعی منجر به تقویت توانایی‌های فردی افراد نیز شده بود و آن‌ها اعتمادبه‌نفس بیشتری برای بروز خود و بیان نظراتشان پیدا کرده بودند. ردپای چنین اتفاقی در پروژه‌های مشارکتی‌ای که می‌شناختم و حتی در برخی از کلاس‌های دانشگاهی‌ام که رنگ‌و‌بویی از مشارکت داشتند، دیده می‌شد. تقریباً در هر پروژۀ مشارکتی‌ای که سراغ دارم، مردم در طول فرایند تغییراتی می‌کنند، این تغییرات می‌تواند از جنس‌ و ابعاد مختلف باشد.

به نظر من، مشارکت از دو جنبه تغییراتی را ایجاد می‌کند که این تغییرات تأثیر مستقیمی بر بهتر شدن زندگی افراد دارد. اولین تغییر یک تغییر محیطی‌پیرامونی است که در محل زندگی افراد رخ می‌دهد. از آنجا که هرکس شناخت دقیق‌تری از محل زندگی خودش دارد و بهتر از بیرونی‌‌ها مسائل مرتبط با محل زندگی خود را می‌شناسد و اولویت آن‌ها را می‌داند، اگر فرصتی برای تغییر محل زندگی خود داشته باشد، کاری را انجام می‌دهد که بیشتر برایش مفید است؛ اما پیش از آنکه تغییرات محیطی‌پیرامونی در زندگی افراد به وجود بیاید، تغییرات «شخصی یا فردی» درون آن‌ها از جانب متخصصان و کارشناسان رخ می‌دهد. مشارکت به عنوان یک فرآیند، منجر به ایجاد تغییرات و توانمندی‌هایی درون‌ مشارکت‌کنندگان می‌شود. توانمندی‌هایی که می‌توانند در مراحل مختلف زندگی آن‌ها مفید و قابل‌استفاده باشد. این تغییرات می‌تواند انگیزۀ لازم برای ایجاد تغییرات محیطی را فراهم آورد، به طوری که افراد بدون دخالت بیرونی‌ها بتوانند اقداماتی برای بهبود محل زندگی‌شان انجام دهند.


[1] در طول دورۀ کارشناسی رشتۀ شهرسازی، پنج کارگاه به هم وابسته که بخشی از دروس تخصصی در این رشته است، ارائه می‌شود. در هریک از این کارگاه‌ها، دانشجویان پس از انتخاب نمونۀ پژوهش، همۀ مراحل شناخت، تحلیل، برنامه‌ریزی و طراحی یا بخشی از این مراحل را با توجه به دانش کسب‌شده در سایر دروس طی می‌کنند. به‌نوعی این کارگاه‌ها نمونۀ آن کاری است که از یک شهرساز انتظار می‌رود.

[2] جدول سوات شامل ۴ ستون از قوت‌ها، ضعف‌ها، فرصت‌ها و تهدید‌های محله است. قوت‌ها و ضعف‌ها همان نکات مثبت و منفی درون محله و فرصت‌ها و ضعف‌ها نقاط مثبت و منفی بیرونی‌ای که هستند که بر محله اثرگذارند. بعد از تهیۀ این جدول، متخصصان بین موارد نوشته‌شده در جدول، نمره‌ای بین ۰ تا ۱۰ اختصاص می‌دهند که نشان‌دهندۀ اهمیت آن مورد است و به این ترتیب، اولویت‌ مسائل و مداخله‌ها مشخص می‌شوند.

عکس انتخاب شده تزیینی است به محتوای این پست ارتباطی ندارد.