تسهیلگرهای از مریخ آمده
قرار است برویم محله را چرخی بزنیم و جاهایی که فکر میکنم لازم است آشنا شود، نشانش دهم. میخواهد کار نیمه تمام من را در محله تمام کند. جلوی در مترو قرار میگذاریم. سر ساعت مقرر، با یک خودروی شاسی بلند سیاه جلوی در مترو منتظرم است. پشت فرمان پدرش نشسته. میخواهد فاصلۀ ده دقیقهای پیاده تا محله را برایمان کوتاه کند و برساندمان. شک دارم. رویم نمیشود که رویش را زمین بیاندازم. قبول میکنم.
در طول مسیر قبل از ورود به محله میخواهم برای این که مسیر خودش هم طولانی نشود، ما را کنار پل عابر پیاده کند و ما از روی پل وارد محله شویم. «چه مزاحمتی؟ خودم خواستم همراهتون باشم. اصلا کلش رو باهاتون میام و بعدش برتون میگردونم.» چشمهایم گرد میشود. خون به مغزم نمیرسد. با خودم فکر میکنم که مردم محله ما را با این ماشین ببینند پیش خودشان چه میگویند؟ یکی از اصول تسهیلگری میگوید، در جامعهای که وارد میشویم، کارهایمان نباید باعث جلب توجه بشود و نباید با زیست روزمرۀشان متفاوت باشد. چند بار دیگر هم که در کارهای میدانی به این اصل بیتوجهی کردهام، چوبش را خوردهام.
اشتباه اول را خودم کردهام. دیگر راه پس و پیش ندارم. با خودروی سیاه شاسی بلند، وارد محله میشویم و تک تک جاهای لازم را به او نشان میدهم. تلاش میکنم جوری در صندلی عقب بنشینم که اهالی محل خیلی چهرهام را داخل خودرو تشخیص ندهند. اما چندجایی ناگزیریم که از ماشین پیاده شویم. شکر خدا اولین بار به خاطر جا پارک، پدرش کمی جلوتر از محلی که باید پیاده شویم، پارک میکند. اینطوری باز احتمال دیده شدنمان هنگام پیاده و سوار شدن، کمتر است. خوشحال میشوم. اما بارهای بعد شانس یاری نمیکند و درست همانجایی که باید پیاده شویم، جای پارک هست و اتفاقا هم آدمهای آشنای محله در هنگام ورود و خروج با خودرو، میبینندمان. کاریش نمیتوانم بکنم. کار از کار گذشته است.
دو ساعتِ بعد، من، خودروی شاسی بلند سیاه، او و پدرش از همان راهی که آمدهبودیم، از محله خارج شدیم. اما احتمالا تصویری که مردم محله، آن روز از تسهیلگرها در ذهنشان ساختند، به این زودیها از ذهنشان خارج نشود. تسهیلگرهایی که از مریخ آمده بودند.
عکس انتخاب شده صرفا تداعی کننده حال و هوای محتوا است و ارتباطی با آنچه نوشته شده است ندارد.