وقتی حریم‌شان را شناختم

لیلا وجدان
تسهیلگر

این یادداشت از تجربه‌های تسهیلگری نوشته شده در کتاب ردپایی که می‌ماند قسمت «دیدن کشاورز نامرئی» است. در مقدمه‌ی این قسمت از کتاب آمده:

در تعامل با جامعۀ محلی، گاه با افراد و گروه‌هایی (مردان و زنان) مواجه می‌شدیم که به دلایل مختلف در نشست‌ها حضور نمی‌یافتند یا در گوشه‌ای می‌نشستند و در مباحث اظهارنظر نمی‌کردند. در روند پیشرفت طرح و تعامل با جامعۀ محلی، متوجه شدیم که این افراد باید در نشست‌های تحلیلی کشاورزان فرصت‌هایی برای دیده‌شدن و ابراز نظر بیابند. حرف‌ها و تجارب آن‌ها پتانسیل‌هایی هستند برای شکل‌دادن جریان‌ها یا تأثیرگذاری بر آن‌ها؛ جریان‌هایی که لایه‌های زیرین و ارزش‌های نهفتۀ مشارکت را با سلیقه‌ها و نظرات مختلف آشکارتر می‌کنند. فراهم‌کردن بستری برای ایجاد این جریان، برعهدۀ تسهیلگران طرح است که هرچه دقت و انعطاف بیشتری در آن داشته باشند، نتیجۀ بهتری حاصل خواهد شد.

پس از مدتی رفت‌وآمد در روستا و آشناشدن با برخی اهالی، احساس کردیم که شناخت‌مان از اهالی بسیار محدود است و شاید افرادی باشند که ما هرگز آن‌ها را ندیده‌ایم؛ کسانی‌که نه در نشست‌ها هستند نه در جلسات. حتی ممکن است در رفت‌و‌آمد‌های هرروزۀ خود به روستا آن‌ها را در محوطۀ روستا نیز ندیده باشیم.

 خوب که فکرکردیم، دیدیم روستاییان قبلاً نقشۀ روستا را برایمان ترسیم کرده‌اند. با نگاهی به آن متوجه می‌شدیم که اکثر مزارع و باغ‌های روستا در کدام سمت روستا قرار داشتند. تصمیم گرفتیم که هر روز مسیری را از اطراف روستا طی کنیم تا شاید بتوانیم با افراد جدیدی از اهالی روستا آشنا شویم.

در یکی از روزها که به یکی از مسیر‌های فرعی روستا رفته بودیم، دو برادر به نام میلانی را دیدیم که سر ظهر در یکی از باغ‌ها مشغول کار بودند. سراغ‌شان رفتیم و شروع به معرفی خود کردیم. در میانۀ صحبت، یکی از برادران گفت: «بله، شما را می‌شناسیمو» و به نام خطاب‌مان کرد. برایمان دلنشین بود که آن‌ها حتی نام ما را نیز می‌دانند؛ در حالی ‌که ما تا به آن روز آن‌ها را ندیده بودیم.

پس از احوال‌پرسی‌ گرمی، لحظاتی دست از کار کشیدند و شروع به صحبت کردند. یکی از برادرها گفت: «ما از اهالی همین روستا هستیم و شما را بارها دیده‌ایم که به روستا می‌آیید و با اهالی گفت‌وگو می‌کنید. همیشه دوست داشتیم بدانیم که هدف از این آمدوشد چیست و می‌خواستیم با شما آشنا شویم؛ ولی علاقه‌ای به حضور در جمع سایر روستاییان نداریم و فرصت کافی هم نداریم. برنامۀ مشخصی داریم که طبق آن تا ظهر سر مزرعه کار می‌کنیم و پس از استراحت کوتاهی برای ناهار دوباره کار را شروع می‌کنیم. در زمان برگشت به روستا هم آن‌قدر خسته هستیم که دیگر مجالی برای نشست با اهالی نداریم.»

آن‌ روز برادران میلانی همۀ مزارع و باغ‌های خود را به ما نشان دادند و در این همراهی، از روش کشاورزی خود، مشکلات‌شان‌ در کشاورزی و حتی روابط خویشاوندی و مرزبندیِ مزارع‌شان برای‌مان صحبت کردند. برای رفع برخی از مشکلات‌شان از ما هم‌فکری می‌خواستند. طی یک سالی که در آن روستا فعالیت کردیم، اغلب با خانوادۀ میلانی سر مزارع دیدار می‌کردیم. با بعد‌ها متوجه شدیم، سه برادر هستند. توانسته بودیم در کشت چندین نوع محصول با آن‌ها همکاری کنیم. آشنایی با برادران میلانی و همراهی آن‌ها با پروژه، برایمان انگیزه‌ای مضاعف شده بود تا هرروز مسیری از روستا را برای آشنایی بیشتر با اهالی طی کنیم. متوجه شده بودیم که برای آشنایی با هر فردی می‌بایست سراغ مکان‌هایی برویم که آن‌ها در آن احساس راحتی می‌کنند؛ چراکه حریم خصوصی افراد متفاوت است و برخی افراد علاقه‌ای به جلسات و نشست‌های عمومی ندارند.